نزدیک نزدیک

 

زن می گوید: وقتی خمیازه می کشی دهانت رو ببند.

مرد می گوید: برو بابا

بعد دور می شوند. دیگر چیزی یادم نمی آید. یعنی یادم می آید که زن ژاکت آبی دارد با یک روسری خالدار ، مرد هم لباس ورزشی . این چیزها یادم هست . حتی خال قهوه ای کنار دماغ زن . ولی این ها توی سر من چکار می کنند؟

مهری می زد روی پایش، گریه می کرد. همه گریه می کردند. همش گریه می کردند. یک تاج گل سفید دادند دست من . مامان گفت: حرف چرت و پرت نزنی ها. برو تسلیت بگو.

مهری مرا که دید جیغ زد: دیدی پسرعمو؟ دیدی بابام چطور از دستم رفت؟ گفتم : عوضش عکسش رو بزرگ کردن پشت شیشه ماشین ها چسبوندن. بعد گفتم: باقی بقایت ،  جانم فدایت. پشت یک وانت سفید نوشته بودند ، با یک قلب قرمز.

 

زن می گوید: وقتی خمیازه می کشی دهانت رو ببند.

مرد می گوید: برو بابا.

 می خواهند بیایند نزدیک ولی دور می شوند. خالهای روسری زن آبی اند. لبش برق می زند. پس من چی؟ دیگر چیزی یادم نیست. یعنی هست ، ولی آن عکسهای آلبوم که من نیستند. یک پسر لاغر با دهان باز که من نبوده ام. من حتما از همان اول بزرگ بوده ام. الان هم بزرگم. اگر نبودم که مامان هر روز ریش و سبیلم را نمی تراشید. به مهری هم گفتم. خندید و گفت: دیوونه!

داشت کتاب می خواند. مهری هم از همان اول خوشگل بوده، حتی وقتی موهایش را مثل من کوتاه کرد.

رفتم پایین پایش نشستم. ناخن هایش قرمز بود. گفتم: مهری زنم می شی؟ دست گذاشت زیر چانه اش: اگه زنت بشم ، دعوامون بشه منو با چی می زنی؟ گفتم : اولش با مشت. بعد اگه خیلی کولی بازی در بیاری سرت رو می کوبم به دیوار که آدم بشی. کتاب را پرت کرد توی صورتم و گفت: دیوونه! راست گفتم. دروغم چی بود؟ خودش مگر دیوانه نیست؟ همش گریه می کند. حتی مامان هم گریه می کند.

قرآن را گذاشته بود روی سرش و گریه می کرد. یک ریز می گفت: الغوث، الغوث. بعد یک چیز سختی می گفت. آخرش هم یارب بود. نشستم کنارش و گفتم: مامان ،آقا عمو که یک بار مرده دیگه چرا گریه می کنی؟ به خاطر مهری؟

با دندان بالایش لب پایین را گاز گرفت . همیشه همین کار را می کند. وقتی نماز می خواند اگر بیایم روبرویش بنشینم چشمهایش را گرد می کند و می گوید: الله اکبر.

گفتم: مامان گریه نکن. خدا دلش پوسید بس که گریه کردی. دماغش را پاک کرد و گفت: الغوث، الغوث. به بالا نگاه می کرد. به کولر. شاید خدا آن جا بود.

گفتم: مامان بخند. خدا خنده رو بیشتر دوست داره. نگا....به کولر نگاه کردم و خندیدم. دندانهایم را هم نشانش دادم. طفلک خدا، همه برایش گریه می کنند.

گفتم: مگه خدا مرده که براش گریه می کنی؟ با پشت دست توی دهانم زد و با دست دیگر قرآن را روی سرش گرفته بود.

 

زن می گوید: وقتی خمیازه می کشی دهانت رو ببند.

مرد می گوید: برو بابا.

قد زن کوتاهتر از مرد است. این را بعد فهمیدم. وقتی دور شدند. مرد سبیل ندارد. مو هم ندارد. یعنی دارد ولی کم . قدش اما بلند است. کنار زیپ لباس ورزشی اش یک لکه بزرگ است . غذا که می خورده یک قاشق غذا ریخته آنجا.

تقصیر مامان است که من نمی فهمم بزرگم یا نه؟ اگر مهری بزرگتر باشد؟ اگر من بزرگم پس چرا هنوز کتاب فارسی کلاس چهارم را می خوانم؟

 

یک صندوق آهنی از همان هایی که مال خداست روبرویم بود. اتوبوس نیامد. گفتم پس دل خدا را شاد کنم. مامان می گفت: این صندوق ها برای صدقه است در راه خدا.

خدا که راه ندارد. این پول ها مال خداست. اگر یک روز هوس آدامس کند باید این همه راه بیاید پایین ، در صندوق را باز کند ، پول بردارد  و برود از سوپر شایان آدامس بخرد. گفتم: از کجا معلوم؟ شاید  همین الان دلش آدامس بخواهد. صندوق به آن بزرگی یک شکاف باریک داشت. آدامس را له کردم. عکس آدامس را هم تا زدم و هر دو را انداختم توی صندوق. عکس یک ماشین زرد بود. من که شصت و پنج تا عکس دارم . طفلک خدا ! هیچی ندارد. اتوبوس آمد. خیلی خلوت بود.

 

زن می گوید: وقتی خمیازه می کشی دهانت رو ببند.

مرد می گوید:برو بابا.

دستهای زن سفید و کوچکند. دستهای مرد هم سفیدند ولی بزرگ.

مامان گفت: قابل شما رو نداره. بپوش از عزا بیرون بیای. مهری سرش را انداخته بود پایین. گفتم: رنگش قشنگه. مامانم قسطی خریده. مهری زود از دست مامان گرفت و گفت: دست شما درد نکنه زن عمو. می خواستم بگویم : قابل شما رو نداره . ایشالا عروسی مون جبران می کنی. ولی نگفتم، آخر مهری که به من چیزی نگفت. تازه مامان هم لبش را گاز گرفت. نماز که نمی خواند.

مامان گفت: مهری جان جواب بده دیگه . یک عقد بی سر و صدا.

 

مهری همه عکس های آدامسش را برایم فرستاد. یک آلبوم بود. سه تا عکس ماشین زرد هم داشت. تقصیر مامان بود که نگفت من بزرگم.

یک ظرف کوچک گل زده پر از نبات هم برایمان فرستادند. مامان گفت: مهری شده بود یه تیکه ماه. داماد اما زشت بود. چاق و بی ریخت.

رفتم نشستم روبروی کولر. آلبوم مهری را گذاشتم روی سرم.

 

مهری گفت: وقتی خمیازه می کشی دهانت رو ببند.

گفتم: برو بابا. بعد دهانم را بستم و گفتم: چشم مهری جان. هر چی تو بگی.

منتظر خدا بودم. مامان گفت: گریه کن مامان جان. خدا به دل شکسته نزدیکه. هر چی حاجت داری الان از خدا بخواه. اول هم برای سلامتی خودت.

حتما آمده بود. خودش را که ندیدم. فقط روبان قرمز کولر را تکان می داد. گفتم: خدایا عکس اون ماشین زرد مال خودت. ولی آدامسم رو پس بده.

 

 

مریم حسینیان

آبان 82