از بس کتاب ندیده ایم

پارک رو به روی خانه ی ما کمی عجیب و غریب است. نه اینکه مثلا ریشه ی درخت هایش هوایی باشد یا سرزمین عجایب داشته باشد...نه... مثل بقیه ی پارک ها درخت و نیمکت های خوشگل و فواره ای یخ زده و وسایل بازی بچه ها دارد. فقط اینکه آدم های این پارک زیادی به سلامتی شان اهمیت می دهند. هر وقت شبانه روز پرده را کنار می زنم، سه چهار نفری دارند می دوند یا پیاده روی می کنند. فرقی هم نمی کند شب است، روز است، نصفه شب است ، برف می بارد، یا سرما موجودات زنده را منجمد می کند. همیشه عده ای دنبال سلامتی شان می دوند. پیرمردها هم انگار برنامه ی روزانه ی مشخصی دارند. جمعه ها دو نفرشان روی نیمکت قرمزی می نشینند و صبحانه می خورند و من همیشه نگرانم که اگر روزی برحسب اتفاق زوج جوان یا دختر بچه ای روی آن نیمکت بنشیند چه بر سر پیرمردها می آید؟ نکته ی مهم دیگر هم زندگی مسالمت آمیز قمری ها و گنجشک هاست. همیشه توی دست و پای هم وول می زنند برای دانه برچیدن. کاری هم به این ندارند که هیکل یکی شان گنده تر است و تعداد کوچکترها خیلی بیشتر. از دیگر عجایب این پارک، کمبود کلاغ است. صدای قارقار زیاد محسوس نیست. البته برای غروب ها خوشحالم که کلاغ ها را لازم نیست در خودشان حل کنند. غروب پارک روبه روی خانه ی ما خیلی معمولی است. خورشید مثل شلمان می رود پشت درختی و همین دیگر، شب می شود.

تا به حال تجربه ی کتاب خواندن توی پارک را نداشته ام ولی فکر می کنم این چند نفری که شبانه روز دارند دور درخت ها می دوند، اگر گاهی مطالعه شان را هم بیاورند روی نیمکت ها خیلی حس خوبی به من می دهند.فکرش را بکنید، یک روز برفی که برای خودم چای ریخته ام و می خواهم تنبلی کنم و روی کاناپه لم بدهم و کتاب بخوانم، پرده را کنار بزنم و ببینم چند نفر از دویدن خسته شده اند و از لیوان کاغذی شان بخار بلند می شود و نشسته اند روی نیمکت ها و غرق مطالعه اند...لعنت به من اگر آن موقع بدون تمام شدن کتابم از روی کاناپه بلند شوم، همین است به خدا! از بس اطرافمان هیچ کس را در حال مطالعه نمی بینیم فکر می کنیم تمام کردن کتابی که از نمایشگاه کتاب روی دستمان مانده ، کار حضرت فیل است. تازه هنوز به فرودگاه و مدرسه ها و متروها و فروشنده های بیکار و مستخدم های اداره گیر نداده ام...