برای نسرین ستوده

شب های روشن

بعضی روزها بدون هیچ دلیلی خوب هستند و بعضی روزها از همان اول طلوع چنان گند و احمقانه شروع می شوند که دلت می خواهد زود به شب برسی.امروز از همان روزهای خوب است که آدم از گذراندنش لذت می برد هرچند امیر حسین چهار ساعت تمام توی بغلم باشد و مدام دهانش را برای شیر،کج کند و به محض این که می گذارمش توی تخت، بدون هیچ دلیلی گریه می کند و آرزوی چایی که ریخته ام برای خودم به  دلم می ماند.

امروز با دلیل، روز خوبی است. اول این که استقلال بازی با تایلند را برد و من از شادی مهدی شادم.هرچند خودم از همان وقتی که نامجو مطلق استقلالی بود! به رنگ آبی ارادت خاصی داشتم اما خب آن قدرها هم دنیا برایم تمام نمی شود اگر استقلال ببازد. زود ربطش می دهم به قدم نحس خیابانی یا فردوسی پور یا هرکسی که دم دستم باشد و بازی را گزارش می کند.به هرحال این برد اتفاق خوبی بود.قهرمانی جهان برای کشتی هم اتفاق خوبی است، همان طور که هم زمان آزادی تعدای از زندانیان سیاسی می تواند شب آدم را روشن کند و در میان اسامی که بیشترشان چندان برایم آشنا نیستند، آزادی نسرین ستوده بیشتر از همه خوشحالم کرد. خاصیت داستان نویس بودن ، استعداد همذات پنداری حتا با گنجشک هاست. وقتی مادر خانم ستوده فوت کرد و او فقط زمان کوتاهی فرصت داشت برای حضور در مراسم ختم، خودم را به جای او می گذاشتم در آن غروب دلگیری که به زندان برگشت و در تنهایی به غصه هایش فکر می کرد. فکر کردن به غصه ها رنج عظیمی را بر شانه ها می نشاند.لابد به دو فرزند خردسالش هم فکر می کرده و آه می کشیده. همین الان که این ها را می نویسم، دلم می لرزد چون دارم به پایان نه ماه مرخصی زایمان فکر می کنم و جدا شدن از امیرحسین و احتمالن گریه های پشت سرم...

شاید این طور هم نباشد. چون نسرین ستوده هرگز مریم حسینیان نیست. آدم های شجاع و با اراده، مثل داستان نویس هایی که درد بزرگشان بدخوابی و نق نق بچه های دو ماهه است، فکرشان را مشغول نمی کنند. کسی چه می داند... شاید نسرین ستوده وقتی در آن غروب دلگیر به سلولش برگشته، برای مادرش قرآن خوانده یا شاید آوازی از کودکی و شاید برای دخترکش عروسکی را می بافته و یا شاید خط دیگری را روی دیوار نشانده... کسی چه می داند؟ مهم نیست که من شاید دنیای درونی نسرین ستوده را درک نمی کنم، مهم این است امشب که سر امیرحسین را روی شانه ام بگذارم، خوشحالم که بچه های نسرین ستوده هم دو طرفش خوابیده اند و به قصه ی او گوش می دهند.

رمان تازه ام

بانو گوزن

بخش کوتاهی از رمان تازه ام...بانو گوزن:

می‌خواهم قد و قواره‌اش را ببینم.شاخ‌هایش را می‌کشم به این امید که لگد بزند و از پشت قفسه بیرون بیاید. گوزن گیر کرده است. صدای قریچی را می‌شنوم و شاخ‌هایش را ول می‌کنم. خوشحالم که سهیل خانه نیست و آزادی عمل دارم تا کمی سرو صدا کنم. قفسه با حجم کتا‌ب‌هایش سنگین شده است. گوزن مثل بز نگاهم می‌کند و همان‌طور با گردن دراز و شاخ‌های بزرگش به صورتم خیره شده و نوک انگشتانم را می‌لیسد.باید بفهمم دست‌ها و پاهایش کجا هستند؟ قفسه را کج می‌کنم. انتظار دارم با هیکل گنده‌اش تلپی بیفتد بیرون. اما فقط گردن گوزن و شاخ‌هایش با دو دست کوتاه‌تر از حد معمول، پشت قفسه است. یک لحظه فکر می‌کنم که نکند گوزن یکی دیگر از شوخی‌های بی‌مزه‌ی سهیل باشد. مثلن عروسک نمایشی است و لابد سایه‌ی سیاه سهیل از پشت قفسه بیرون می‌آید و در مورد عروسک‌گردانی به روش بن‌راکو توضیح می‌دهد که در فلان کتاب خوانده است و در همان سی‌صدم ثانیه که من رودست خورده‌ام، نمایش خانوم حنا یادم بیاید و این‌که نوستالژی‌ها همیشه هم آرام‌بخش و زیبا نیستند.

قفسه‌ی کج و گردن معلق گوزن و دست‌های کوتاهی که لبه‌ی باریک کتابخانه را چسبیده‌اند جلوی رویم است و زمزمه‌ی غریب خودکارهای رنگی روی میز که چپاندمشان توی لیوانی قرمز، حمله کرده به سرم. خودکارها می‌خندند. مخصوصن آن یکی که سرخابی است و گران هم خریدمش ریسه رفته است. همه دارند می‌گویند: چه‌قدر خنگه این دختره... یعنی واقعن نمی‌فهمه؟ به خودم قول داده‌ام که دیگر به صدای هیچ‌چیزی غیر از آدم‌ها گوش ندهم. مگر من چه‌چیزی را نمی‌فهمم؟ این‌که گوزنم بی‌دست و پاست و اگر سهیل خودش را قیمه قیمه هم بکند نمی‌تواند عروسکی بسازد که مثل هر حیوان دیگری همه‌ی اجزای سر و صورتش تکان می‌خورد؟ و این‌که از کی تا به‌حال سهیل عروسک می‌ساخته و من خبر نداشته‌ام؟ فقط به این خاطر که چند بودای شکم گنده‌ی پلیستری را توی مغازه‌اش می‌فروشد و به اصرار امیر یک ردیف عروسک خمیری بامزه را برای نشاندن روی هود آشپزخانه‌ها گذاشته کنار شمعدان‌ها؟

پشت قفسه بوی گوزن می‌دهد. چیزی شبیه بوی سم و موی حیوان و جنگل. بوی جنگل همیشه اطراف گلدان دیفن باخیای کنار پنجره هست. شمعدان روی میز را برمی‌دارم و سعی می‌کنم با نور کم شمع وارمری که چسبیده است ته آن، تاریکی قفسه را روشن کنم. باریکه‌ی نور رد گوزن را می‌کشاند به توده‌ای تیره و تودرتو. گوزن ریشه دارد. هسته را شکافته و سبز شده این پشت و حالا دارد رشد می‌کند. دست‌هایم می‌لرزند. به بقیه‌ی هیکل گوزن فکر می‌کنم که کم‌کم از لا‌به‌لای ریشه‌ی زمخت و قهوه‌ای شکل می‌گیرد. اتاق کتابخانه ساکت است. وقتی جیک هیچ‌چیزی در نمی‌آید یعنی اتفاق مهمی افتاده و یا کسی گوشه‌ای از دنیا را فتح کرده است.شاید وقتی مغول‌ها به نیشابور رسیدند همین‌طور همه‌جا ساکت شد. خودکارها حتی نفس نمی‌کشند. دیگر از غش غش خنده خبری نیست.قفسه را برمی‌گردانم سر جای اولش.ساعت از هفت و نیم هم گذشته است. باید به فکر ناهار فردا و شام شب باشم. به سهیل قول داده‌ام امشب برایش لازانیای سبزیجات درست کنم. به قول فریبا آدم باید زیپ دهانش را بکشد که بی‌خودی قول ندهد. گوزن، آرام آرام می‌خزد پشت قفسه و انگار نه انگار که آن پشت خبری هست. فکر می‌کنم حرف‌هایم را می‌فهمد. من که همیشه این‌طور حدس می‌زنم. سرم را می برم پشت قفسه و می‌گویم: گوزنی لالا کنه تا من بیام. بعد فکر می‌کنم این طرز حرف زدن با گوزنی که شاخ‌های بزرگی دارد کمی لوس است.حالا گیریم هنوز نصف بدنش وصل به ریشه باشد. دوباره می‌گویم: بخواب عزیزم تا آخر شب برات لازانیا بیارم. صدای نفس‌های تندش را می‌شنوم. گیج شده‌ام که چرا صدایش را نمی‌شنوم؟ نکند گوزنم لال باشد؟ باید بروم توی گوگل جستجو کنم و ببینم برای باز شدن زبان گوزن‌ها چه‌کار باید کرد؟

برای بچه های شکلاتی

خاک بر سر جنگ!

این روزها نمی توانم نسبت به بچه ها بی تفاوت باشم و فکر کنم بچه ی مردم هستند.دلم برای دخترکی می سوزد که امشب سر چهار راه دیدم و فال حافظ می فروخت و نزدیک بود زیر موتور برود، دلم برای خواهرزاده ام اردلان می سوزد که برای تصاحب ایکس باکس بدبخت شده و دو روز است که به خاطر خریدن موبایل برای خواهرش دلارام، به طرز غم انگیزی ساکت است و من هرچند خواهرم را نصیحت می کردم که به زیاده خواهی های بچه ها اهمیت ندهد و کار درستی نمی کند که هم ایکس باکس می خرد و هم موبایل.ولی امشب که خودم داشتم زیلینگ های غیرضروری برای امیر حسین می خریدم فقط چون خوشگل بودند، به مهدی گفتم موبایل ارزش ندارد بچه این طور دق کند و هر دو به این نتیجه رسیدیم که بدون هیچ ملاحظه ای،همه ی این چیزها را برای امیرحسین می خریم و نمی دانم چرا بغض کرده بودیم.

این روزها نمی توانم بچه ها را دوست نداشته باشم.همه ی دوستانم در ذهنم هستند و به بچه هایشان فکر می کنم. از مریم ، دختر پاشایی بگیر تا مارال و صباجی و ماچ ماچی های لویه و  آرمیتا و مهدیار و کیانا و یک عالمه ی دیگر...

ولی این روزها یک عکس هست که هرچند خیلی مراقب بودم ازش بگذرم ولی دیدمش و یک جور بدی ناراحتم.عکس بچه های سوری که مثل شکلات پیچیده شده اند و ردیف، کنار هم مرده اند و پسربچه ای از روی آنها می پرد و لابد بازی می کند.این بچه ها تا چند هفته پیش زنده بوده اند، اسم داشته اند و هرچند اوضاع آرامی نداشته اند ولی به هرحال با دنیای کودکانه شان خوش بوده اند.مادرها و پدرهای بچه های شکلاتی الان چه طور می خوابند؟ چه طور بیدار می شوند. امیدوارم همه ی آن ها مرده باشند و یا به زودی بمیرند.نمی خواهم به پدری فکر کنم که در یکی از عکس ها، صورتش را به صورت دخترک شکلاتی اش چسبانده بود و خداحافظی می کرد.اه...اه...اه...اصلن خاک بر سر جنگ! چرا من باید این ها را ببینم؟ که وقتی بی خوابی کلافه کننده ی نصفه شب به سرم می زند، به جای دیدن عکس های فیس بوک گلشیفته فراهانی بیایم و این چیزها را بنویسم... اصلن ولش کن.شاید به خاطر همین بود که امشب آن شکلات تافی که خیرات پیرمردی نزدیک نشر ثالث بود و من اصرار داشتم یکی بردارم، مدام از دستم می افتاد.شکلات ها مزخرفند. همان طور که جنگ مزخرف است. همان طور که همه ی دنیا بی عرضه و مزخرفند. حتا اگر سوریه گلستان شود، ارواح بچه های شکلاتی تا ابد روی بام خانه های دمشق ، حلب و هر شهر دیگری می نشینند و با صورت های مات و غمگین به بچه هایی نگاه خواهند کرد که در کوچه ها می دوند و بازی می کنند.شاید دعا در سوریه به آسمان نمی رسد وگرنه چه طور خداوند می تواند بچه های شکلاتی را ببیند و صاعقه، ابابیل، طوفان یا هرچیزی خوفناک دیگری را نفرستد به زمین؟ ترجیح می دهم این طوری فکر کنم. یعنی باید این طور فکر کرد برای این که از غصه نمرد.

بچه های شکلاتی عزیزم! دنیا را ببخشید.

این روزها

زیر پای من بهشت نیست!

مادر شدن پدیده ی غریبی است که هنوز هیچ کس کشفش نکرده است، حتا مادرهایی که ادعا دارند چند متر بهشت مثل فرش زیر پایشان پهن شده است. یعنی واقعن این همه رنج و درد برای بهشت و جهنم است؟

گاهی با خودم فکر می کنم لابد باید زیر خط فکر مثل خط فقر ماند تا بتوانیم بیدارخوابی ها، دور شدن از زندگی نرمال و فشار زندگی بعد از زایمان را تحمل کنیم و مثل گاو ماده فقط شیر بدهیم و ادعا کنیم همین که بچه را بغل می کنیم همه چیز یادمان می رود! در کتابی خواندم که وقتی با بچه ی شب بیدارتان توی پارک دارید گردش می کنید و دست بر قضا مادر جوان دیگری را می بینید که با خوشحالی به شما می گوید اتفاقن بچه ی او خیلی شب ها خوب می خوابد، هیچ وقت باور نکنید و روحیه تان را نبازید، چون این خوب خوابیدن بیشتر از چهار صبح نیست! پس من اصلن حرف دوستان و بستگانی را که از لذت در آغوش کشیدن بچه و فراموش کردن همه ی ناراحتی ها دم می زنند، باور نمی کنم. مگر این که صاحب روح کوچکی باشند یا آنکه آن قدر سطحی و بدون رویای شخصی زندگی کنند که تمام افتخارشان در بچه زاییدن خلاصه شود.

امیرحسین را که بغل می کنم، به شدت حس خوبی دارم. حتا وقتی زیاد گریه می کند، به جای عصبی شدن دلم برایش می سوزد. به چشم های یشمی اش که درست هم رنگ چشم های پدرم است نگاه می کنم و همه چیز را برایش توضیح می دهم و او لب هایش را جمع می کند و با دقت گوش می دهد و خوشحالم می کند از این که هوشیار است.اما هیچ وقت فکر نمی کنم با به دنیا آوردن بچه، مدال افتخاری را بر سینه نصب کرده ام و کارم با دنیا تمام شده است و تنها وظیفه ی الهی ام بزرگ کردن اوست. امیرحسین بخش مهمی از زندگی من و مهدی است ولی باید به روزی هم فکر کرد که وقتی بزرگ شد از ما بپرسد: خب... حالا برای من چه دارید؟ خوراک ذهن و روح مرا از کجا می آورید؟ و آن وقت وای به حال ما اگر تا آن روز فقط به فکر لباس و خواب و خوراک و لذت مادر و پدر شدن باشیم. آن وقت دیگر خیلی دیر است برای این که شروع کنیم به بازگشت ...بازگشت به آن چیزهایی که فکر را مثل چراغ قوه روشن می کنند و شاید آن لحظه هایی که امیرحسین دوست دارد مادر و پدرش روشنفکر باشند به جای این که تا خرخره برایش اسباب بازی و لباس و انواع کلاس ها را مهیا کرده اند و این لحظه ها اگر چیزی در چنته نداشته باشیم، پسرمان گردن می کشد و می گوید: شما برای من چه کار کرده اید؟ یا این جمله ی آشنا: می خواستید مرا به دنیا نیاورید! و این واکنش نوجوانان به شدت درست است. آن وقت یقه دریدن و کوبیدن آن چند متر بهشت زیر پا بر سر بچه ی بی نوا هیچ فایده ای ندارد. می خواستیم به جای لذت در آغوش کشیدن، کمی خوراک به ذهنمان برسانیم و از تبدیل شدن به مادر و پدر فداکار مطلق جلوگیری کنیم.

به نوشتن فکر می کنم. به نوشتن با امیرحسین فکر می کنم. آهنگ های مورد علاقه مان را دانلود کرده ایم و همه را ریخته ایم توی فایلی و آماده ایم که بنویسیم. فیلم دیدن با امیرحسین شب بیدار را شروع کرده ایم. نصف فیلم را من نمی فهمم چون از زیرنویس ها عقب می مانم بس که بچه وول می زند و شیر می خورد و دل درد می شود و جیغ می کشد. ولی باید فیلم های جدید را ببینم. دیروز رفتم تا سرخیابان که راهی رفته باشم. سرگیجه آمد سراغم ولی خوشحالم که راه رفتم. به جای خوابیدن امیرحسین کنار کامپیوتر فکر می کنم وقتی بخواهم رمان تازه ام " بانو گوزن" را تمام کنم. شاید بگذارمش توی کریر و همان طور که می خوابد و گهگاهی غر می زند، من هم بنویسم وگرنه تا ابد این رمان تمام نخواهد شد. وقتی بانو گوزن تمام شود، امیرحسین هم سهمش را از لذت نوشتن رمان به دست خواهد آورد. آن وقت شاید شب ها آسوده تر بخوابد.چند کتاب را گذاشته ام کنار که موقع شیرخوردن های طولانی پسرم بخوانم. همان طور که سرمقاله ی مهدی را دیروز خواندم و دیشب با هم درباره اش حرف زدیم. دیشب که نه... سه صبح وقتی دل امیرحسین را می مالیدم که خوب شود. این طوری حالم بهتر می شود. فکر می کنم مادر شدن یعنی همین. یعنی فراموش نکردن مریم. یعنی فنا نشدن در آشپزخانه و خانه داری مادرانه. من که خوب باشم امیرحسین هم خوب خواهد بود. آرام خواهد خوابید.