گفتگوی من با جن و پری

به زندگی پناه می برم، نه نوشتن!

چندی پیش گفتگویی داشتم با آقای حمیدرضا اکبری و نمی دانستم که قرار است در آخرین روز انتشار نشریه قابل تامل و پرمخاطب "جن و پری" منتشر شود.

همه ی ما موهای بلند و طلایی پری و فضولی های جن کوتوله را دوست داشتیم و حیفمان می آید که دیگر هیچ کدامشان را نبینیم. برای خانم میترا الیاتی آرزوی روزهای خوب و پربار را دارم. همیشه همین طور است. کسانی را که دوست داریم از دست می دهیم. این چرخه ی غم انگیر انگار به کلمه ها هم راه پیدا کرده است. حتما مدتی طول می کشد تا عادت کنیم به صفحه ی ثابت جن و پری چشم بدوزیم.

دعوتتان می کنم آنچه توی سرم بوده و درباره ی داستان نویسی گفته ام، اینجا بخوانید.

لوبیای سحرآمیز

اگر لوبیا می کاشتیم بیشتر نتیجه می داد!

بحث خوبی اینجا درباره ی چگونگی کاشت لوبیا راه افتاده که البته به ادبیات و صنعت نشر مربوط است.به خاطر اشکال در لینک صفحه ی روزنامه، قسمت دوم مطلب را می گذارم که بخوانید:

در قسمت اول اين نوشتار، به طرح سئوالات و بررسي مشكلات حوزه چاپ و نشر كتاب پرداختيم و در جستجوي راهكارهايي براي بهبود اوضاع چاپ و نشر، توزيع كتاب، كيفيت و محتواي آثار، قوانين محدودكننده، قوانين نظارتي و حمايتي، تعهدات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي نسبت به مولفان و ناشران، محدوديت‌ها و چالش‌هاي آثار كودك و نوجوان؛ نظرات مسئولان را جويا شديم. در ادامه با ناشران، نويسنده‌ها و ديگر مسئولان، گفتگويي را انجام داده‌ايم.

ادامه نوشته

سلام آقای عطار

بازآفريني داستانی منطق‌الطير اتفاق مدرن را همراه خواهد داشت

سیمرغ همیشه مرا به دنبال خود خواهند کشید.حکایت نمی خواندم وقت بازنویسی منطق الطیر - که نمی دانم چرا به سرانجام نمی رسد این کتاب؟- زندگی کردم با شور سی مرغ و مست شدم با آرامش هدهد.

به مناسبت بزرگداشت عطار نیشابوری، خانم خبرگزاری ایبنا سئوال کردند و من هم چیزهایی گفتم. متن گفتگو را می گذارم اینجا. اگر دوست داشتید بخوانید. نکته ی قشنگ این گفتگو  دریچه ی تازه ای بود که به منطق الطیر گشوده شد:

به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، حسينيان كه بازنويسي منطق‌الطير را انجام داده است، در پاسخ به اين سوال كه اين اثر تا چه حد  و از چه وجوهي ظرفيت‌هاي تبديل به عناصر داستاني مدرن را داراست، گفت: اغلب آثار عطار قابليت‌هاي داستاني ناشناخته‌اي دارند. منطق‌الطير داراي دو محور است كه يكي خط اصلي روايت منطق‌الطير و ديگري فلسفه سيمرغ است. سیمرغ محور مضامين عرفاني است و از اين حيث مي‌توان نگاه ويژه‌اي به آن داشت. اين جنبه غير از تك تك حكايت‌ها درباره مرغان، به گونه‌اي است كه مي‌توان از نظر روايت‌شناسي روي آن كار كرد. 
ادامه نوشته

همراه با نرگس برهمند

گفتگوی اختصاصی با برنده ی پنجمین دوره جایزه شعر خبرنگاران

ناچارم به دنیا اعتماد کنم

همیشه وقتی کسی را دوست داریم موفقیتهایش خوشحالمان می کند و امسال در روزهای پایانی سال " نرگس برهمند" با  کسب عنوان برگزیده در پنجمین دوره جایزه شعر خبرنگاران  برای کتاب " به دنیا اعتماد  کرده ام" که پر از حس های خوب شعر سپید است یک عالمه شادی را برایم آورد . جدای از دوست بودنمان، من و نرگس همکار هستیم و هر روز هفت ساعت را با هم می گذرانیم. شاید همین زیاد دیدن ها و زیاد با هم بودن هایمان سبب شده که تمام ثانیه های شعرهایش را ببینم و هیجانش را بفهمم وقتی از پنجره ،حیاط همسایه را نگاه می کند و دلش پر می کشد برای قدم زدن زیر دانه های برف. روز بعد از برنده شدنش به این فکر می کردم که نکند نرگس حالا جور دیگری باشد؟ اگر نباشد هم من باید چه جوری باشم در برخورد با او؟ به هرحال کم که نیست آدم تایید غول های ادبیات ایران را بگیرد و از همان دستها جایزه اش را... اما وقتی نرگس را دیدم که مثل عادت همیشگی اش نان تازه گرفته است برای صبحانه مان، خیالم راحت شد و تازه یادم آمد که چقدر  دلم برایش تنگ شده بود در همین سفر موفق یک روزه اش. حالا می ماند  نوشتن درباره او. هرچه فکر کردم یادداشتم نیامد! دلم می خواست او حرف بزند و این بود که دعوتش کردم برای یک گفتگوی خاص و صمیمی . خاص از این جهت که من مدتهاست دیگر مصاحبه مطبوعاتی و حرفه ای نگرفته ام و صمیمی به این خاطر که برنده پنجمین دوره جایزه ادبی خبرنگاران و منتقدان مطبوعات در همان لحظه که دعوتش کردم برای گفتگو بدون هیچ بهانه ای پذیرفت. جالب اینجا بود که جواد کلیدری-  همسر نرگس  و رقیب او در این جایزه – هم از راه رسید و پشت میزی دیگر نشست و مثل همیشه گوش می کرد و کم حرف می زد و ایمیل هایش را چک کرد.

نرگس، الان که رو به روی هم نشسته ایم و داریم چای بدرنگ آخر وقت اداره را می خوریم دلت می خواهد درباره چه حرف بزنیم ؟

درباره یک پارک  قشنگ که توی آن قدم می زنم، نفس می کشم، چند تا کلاغ قار قار می کنند هوا هم سرد باشد. صدای یک چیزی هم مثل هواپیما روی سرم باشد.

ادامه نوشته

من و مرور

بايد وسط خرده شيشه ها به دنبال سوژه گشت

 این هم گفتگوی من است با سایت مرور که زحمتش را آقای اکبری شروه کشیده اند و فکر می کنم خیلی اذیتشان کردم تا این که حالا می خوانید از کار در آمد. ممنونم از دوستان خوب سایت مرور.

 درباره خودم:

اولين قصه ام را وقتي هفت ساله بودم با مداد قهوه اي و روي مقوا نوشتم كه دليلش را هم اصلا نمي دانم. در يازده سالگي فكر مي كردم به خاطر نوشتن چند داستان كودكانه و كوتاه،  روزي سيمين دانشور مي شوم و اين را جايي توي دفتر خاطراتم نوشته ام. از اينكه اسفند ماه به دنيا آمده ام راضي ام و البته اول فروردين 1354 را مجبورم توي همه ي فرم هاي اداري بنويسم. به خاطر رتبه كنكورم در رشته مهندسي خاكشناسي دانشگاه فردوسي مشهد درس خواندم . بعد ديگر دوست نداشتم حبس شوم توي آزمايشگاه ،‌پس رفتم سراغ ادبيات و چهار سال هم آنجا هرچه سعي كردم نتوانستم از نثر و نظم متون كهن، داستان نويسي را ياد بگيرم.پس به حلقه ي انجمن ادبيات داستاني خراسان پيوستم و حدود هفت سال با كمك چند داستان نويس خوش ذوق و فعال، تجربه هاي بسيار خوب و نويي را در دنياي داستان كسب كردم. جشنواره ي داستان هاي ايراني ،آشنايي  و مصاحبت با بسياري از نويسندگان ، برگزاري كارگاه هاي داستان و جلسه هاي نقد داستان حاصل اين روزهاي خوب بود. دو مجموعه داستان " حتي امروز هم دير است" و " ماريا انگشت" تجربه هايي در نوشتنم بوده اند تا سال 1383 و چند كتاب گروهي . رمان "بهار برايم كاموا بياور" هم كه همين چند روز گذشته منتشر شده است.  موسيقي و كتاب و شمع را هميشه دوست داشته ام و الان هم شانس آورده ام كه شغلم فاصله اي با ادبيات ندارد. كارشناس ادبي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان خراسان رضوي هستم و هفت ساعت در روز را ميان دستنوشته هاي كودكان و نوجوانان و مربيان مي گذرانم و لذت مي برم.

  1) شاخصهای داستانی  زنان معاصر نسبت به نویسندگان  دو دهه قبل چگونه است ؟

 به گمان من اين زندگي است كه تغيير مي كند و نه زنان و مردان.هيچ كس نمي تواند ادعا كند كه از جريان روز زندگي جداست و براي خودش و با نگاهي خاص مي نويسد.بايد ديد زنان در دو دهه ي قبل چه دغدغه هايي داشته اند؟ دل نگراني ها و تجربه هايشان از كجا نشات مي گرفته و كفه ي خانه برايشان سنگين تر بوده يا كوچه ها و اداره ها و تنهايي هاي زندگي مدرن؟ زن در آثار سيمين دانشور و گلي ترقي از خانه اربابي مي گويد،‌ مهماني و آبروداري و بچه و سفر دورش را احاطه كرده است. زن در قصه هاي  منيرو رواني پور آشفتگي هاي عدم تعادل ميان سنت و مدرنيته را دارد و امروز... زن در قصه هاي زنان، بار اندوهي را بر دوش مي كشد كه از دانشكده،‌ محيط كار،‌ فضاي ناامن و شتاب سردر مي آورد.اين ها در هر نسل، شاخص مي شوند و با كلمه ها طغيان مي كنند.

ادامه نوشته

وقتی مصاحبه بوی پنیر می دهد!

سورئال بودنم را باید از منتقدان پرسید

چند وقت پيش با صفحه ادبيات روزنامه اي در مشهد، گفتگويي داشتم كه هرچند با توجه به فضاي محدود صفحه سعي كردم جمع و جور و مختصر و مفيد به پرسش ها پاسخ بدهم، ولي فكر مي كردم چيز بدي از كار در نيامده است. از آنجا كه واحد هنري آن روزنامه وزين كلي وسواس به خرج دادند وعكس اختصاصي مي خواستند و هيچكدام از عكس هايي كه برايشان فرستادم قبول نكردند! حدسم به يقين مبدل شد كه با اين همه دقت و توجه، تمام همان حرفهاي ناقصم را در همان نصف صفحه پياده خواهند كرد. روزنامه  كه به دستم رسيد متوجه شدم انگار بعضي از سئوالها و بعضي از جوابها بوي پنير مي داده اند و موش ناقلايي آن وسط مسط ها براي خودش هرچه مي خواسته جويده است. اين بود كه برخلاف عادت هميشگي ام كه متن كامل خبرها و گفتگوهايم را اينجا نمي آورم، ضمن سپاس و احترام به دوستان عزيزي كه زحمت كشيدند و بحث هاي خوبي را مطرح كردند كه اگر فرصت بود هركدام مي توانست سرفصل گفتگوي جذابي باشد، آنچه را گفته ام بدون كم و كاست اينجا مي آورم كه مي توانيد در ادامه بخوانيد.شايان ذكر است ليد گفتگو را حذف كرده ام تا صداي كف زدن حضار فقط به گوش مبارك خودم برسد!!!!!

ادامه نوشته

گفتگو با محمد آصف سلطان زاده

آدمها اگر دیده نشوند  زود فراموش می شوند 

 

محمد آصف سلطان زاده برای تمام اهالی ادبیات، نام آشناست. صفحه اول شناسنامه داستانی او مجموعه " در گریز گم می شویم" است که ظهور نویسنده ای جدی در عرصه داستان کوتاه را نوید می داد.

چه شد که به روایت خودش در 38 سالگی، در گریزی دیگر کشانده شد در دانمارک؟ در روستایی دور افتاده که در نقشه هم نامی از او نیست...بر می گردد به قصه غم انگیز مهاجرت.

و حالا مدتهاست که محمد آصف سلطان زاده اینجا نیست. اما " نوروز فقط در کابل باصفاست"، " اینک دانمارک" و " عسگر گریز" صدای او بوده اند در این سالها. اینکه چه کسانی انعکاس صدای او را شنیده اند و چه سرنوشتی رقم خورده است برای کتابهایی که پشتوانه نویسنده را به همراه ندارند؟ سئوالهایی بود که جرقه زد در ذهنم  تا انگیزه ای شود برای جستجوی محمد آصف سلطان زاده.

دعوت او برای گفتگو کار آسانی نبود. اما انگار" داستان"، همیشه اعتماد ساز است. آرامش ، احترام و  فروتنی از ویژگی های بارز نویسنده ای است که حتی از جملات کوتاه و مودبانه اش می شود حجم اندوه را فهمید.

ادامه نوشته

 لطفا قبل از  خواندن گفتگو با مصطفی مستور،  یادداشت را بخوانید

 من و ریموند کارور به هم شبیه نیستیم

 

یکی ازعصرهای  زمستان سال 79، مثل همیشه راه درس تاریخ بیهقی ختم شد  به " داستان" و نمی دانم چطور رسیدیم به  نویسندگان جوان تر که دکتر علایی – از معدود استادان ادبیات که به داستان مسلط است-  کتابی را معرفی کرد با عنوان " روی ماه خداوند را ببوس" از نویسنده ای گمنام به نام " مصطفی مستور".

از اسم این داستان بلند خوشم آمد و گذشت تا نمایشگاه کتاب تهران سال 80 و البته این نمایشگاه برای خودم  هم بسیار هیجان انگیز بود، چون اولین مجموعه داستانم همزمان چاپ شده بود و فکر می کردم  خیلی اتفاق مهمی در تاریخ ادبیات کشور افتاده است! و ذوق می زدم وقتی کتابم را در غرفه های مختلف می دیدم. اگر روزی فرصتی بود و حوصله داشتم که به گذشته فکر کنم حتما درباره کتابی که حکایت همان " آوازهای در باد خوانده داود" مندنی پور است ، مختصری خواهم نوشت.

خلاصه اینکه همراه با ناشر کتابم  رفته بودیم غرفه ها را ببینیم وهدف هم بیشتر ذوق مرگی من بود که چشمم افتاد به " روی ماه خداوند را ببوس". مکث کردم کتاب را بخرم که دوست ناشرم اخم کرد و گفت: از این کتابهای فانتری می خونی؟ به روی خودم نیاوردم و کتاب را خریدم و بین راه خواندم و لذت هم  بردم. فکر می کنم خیلی دل شیر دارم که این ها را می نویسم. چون مصطفی مستور در حال حاضر اصلا آن مستور سال 80 نیست و کتاب هم جایگاه یک کتاب گمنام را که چشمت بخورد واتفاقی پیدا کنی ندارد!

به شدت به این فرضیه معتقدم که ارتباط با داستان  ربط مستقیمی به دغدغه های ذهنی مخاطب دارد و نه حتی به قوت داستان. مثلا دختر شانزده ساله ای که عاشق است حتما با رمان های آبکی عاشقانه بیشتر ارتباط برقرار می کند تا رمان جاودانگی میلان کوندرا یا مثلا صد سال تنهایی مارکز.

الان که فکر می کنم طرح سئوالهای روی ماه خداوند را ببوس ، به دلم نشست چون دقیقا همان روزها به این سئوالهای آزار دهنده فکر می کردم  و شاید به  همین دلیل بود که با خودکار آبی روی تکه کاغذی یادداشتی نوشتم و در نهایت پررویی در همان متن  یادآوری کردم به نویسنده که دیالوگهای کتاب نه محاوره است نه نوشتار و  بهتر است در داستانهای بعدی اصلاح شود و فردا صبح هم رفتم به مسئول غرفه نشر مرکز، یادداشتم را تحویل دادم. و این گذشت و گذشت و گذشت. یعنی چیزی حدود دو سال و نیم....

چند ماه بعد کتاب جایزه گرفت، مصطفی مستور را همه شناختند. مصاحبه پشت مصاحبه و سخنرانی و دعوت و این حرفها و  به دقت همه را پیگیری می کردم و فهمیدم که این نویسنده ، مترجم هم هست ،  شاعر هم هست، مهندس هم هست، منتقد هم هست ، فیلم هم نگاه می کند و داور هم هست.

ادامه نوشته

گفتگویی پیش بینی نشده با حسن بنی عامری

ادبیات محکوم به پیشرفت است

 

اولین بار که داستان کوتاه " یک قاتل خشن استخدام می شود"  را خواندم، موضوع یکی از جلسات نقدی شد که کوچک و خودمانی برگزار می کردیم. هیچ شناختی از حسن بنی عامری تا آن لحظه نداشتم ولی دوستان می گفتند که منهای نویسنده بودنش ، بسیار راحت و بی دغدغه دعوت برای برنامه سال قبل را پذیرفته و نشستی هم ظاهرا در نمایشگاه کتاب مشهد داشته اند.

این گذشت و شامه ام نسبت به  اسم بنی عامری تیز شد. بیشتر از همه پیوستگی اش  با محمد رضا کاتب برایم جالب بود و اینکه نام رمان هایش را قبل از اینکه بنویسد اعلام می کرد!

چندی بعد متن قشنگی که به جای  بیوگرافی اش در نقش هشتاد بنیاد گلشیری  خواندم به دلم نشست. این را به خودش هم گفتم . خندید و گفت: چه پدری از من درآمد به خاطر این بیوگرافی!!

 

" من و کریم عاشق یک دختر شده بودیم. ده دوازده سالمان بیشتر نبود. من تنهایی ام را با کتاب و شیطنت ها می گذراندم و او با لاف عاشقی رویا. من عاشق ساکت رویا بودم و کریم این را می دانست و هردومان از برادر بزرگتر رویا می ترسیدیم. کریم که حتی کتکش را هم خورده بود. این را من نمی دانستم. آمد پیشم گفت: آمده ام رویا را به تو بفروشم…."

 

شنیده بودم که اهل گفتگو نیست و در یکی از خبرهای کوتاه ایسنا به گمانم ، خواندم که اعلام کرده بود با رمان " نفس نکش ، بخند ، بگو سلام" پیشنهاد جدیدی به ادبیات ایران داده است.

سال هشتاد و سه ، برای دومین بار و به مناسبتی حسن بنی عامری را انجمن ادبیات داستانی خراسان دعوت کرد و خب طبیعی است که برنامه را باید گروهی راه می بردیم.

آن روزها حال خوشی نداشتم. چند ماه بیشتر از فوت پدرم نگذشته بود و حتی خواستم عذر خواهی کنم برای حضور در برنامه که خوب هیچ کس البته به عذرخواهی ام اهمیتی نداد . یادم می آید که دقیقا همان ماهها به شدت کار روی سرم می ریختند تا کمتر جایی خالی را که هرگز پر نشد، احساس کنم.

حسن بنی عامری در هتل طرقبه مشهد،  روبرویم نشسته بود. یکی از دوستان بلند شد که بستنی سفارش بدهد. برایم جالب بود که بنی عامری به شدت نگران شد و به من گفت: چرا آخه این پسر باید از جیبش خرج کنه؟ ما که با هم تعارف نداریم.

زیاد حرف نمی زدم. کشش ادامه هیچ بحثی را نداشتم و فقط گوش می دادم. اما هیجان حرفهایش، اصرار برای نشستن دور هم و داستان خواندن و سرفصل هایی که مطرح می کرد، و اینکه مدام به من تذکر می داد که به جای وقت تلف کردن ها بروم بنشینم و مثل آدم رمان بنویسم،  ذهنم را برد به سمت یک گفتگو.

ادامه نوشته

گفتگو یی منتشر نشده  با شهریار مندنی پور

 بگذارید شایعه پشت سر داستان هایم را باز کنم

 

سال هزار و سیصد و هشتاد و  دو بود.دعوتش کردیم برای همایش بزرگ " شرق بنفشه" در مشهد. برنامه خوب و مفصلی شد. سخنرانی ،نقد ، داستان خوانی و کارگاهی کوچک .شهریار مندنی پور هر جلسه متناسب با همان موقعیت ظاهر شد. داستان های " شرق بنفشه " و " بشکن دندان سنگی را " به نقد گذاشتیم و جلسه ای فوق العاده از کار درآمد. حتی خیلی بهتر از نشست بزرگی که روز قبل در آمفی تاتر داشتیم.

همان جا بود که سیامک جرقه را زد. گفت بیا مصاحبه بگیریم.

کمی تردید داشتم. گفتم: دوست ندارم مثل جماعتی که آویزان شده اند و وقت استراحت برایش نمی گذارند و به بهانه صحبت و گپ زدن؛ خروجی می خواهند از این دیدارها، ما هم برویم و همین کار را بکنیم.

اما خوب ؛کار خودش را کرده بود این جرقه.

 آن روزها جماعت ما نشریه ادبی – هنری " هوا" را منتشر می کردیم. من سردبیربخش ادبیات بودم، سیامک مدیر مسئول و امتیازش را هم به واسطه او از دانشکده دندانپزشکی گرفته بودیم. به هوای کار دانشجویی نشریه ای خاص و حرفه ای در می آوردیم و چند بار هم ارشاد یقه مان را گرفت که چرا توزیع و فروش دارد؟ مگر دانشجویی نیست؟  کار خوبی هم بود انصافا. وحید عرفانیان دوست گرافیستمان سنگ تمام گذاشت برای این کار و به خاطر همین اعتماد به نفس، قدم پیش گذاشتم برای قرار گفتگو.

نمی دانم شاید مهمان نوازی و تعارف واین حرفها مندنی پور را مجبور کرد دعوتمان را قبول کند. در نگاهش می خواندم که نشستن مقابل دوستان جوان داستان نویس! که هیچ کدام هنوز هیچ غلطی نکرده بودند،  آن هم برای نشریه ای که هیچ بنی بشری غیر از خودمان حتی اسمش را نشنیده بود، کمی آزارش می داد.

ساعت چهار عصر؛ من ، سیامک شایان ، حسین میرزایی و امیر فرهادی با شهریار مندنی پور در لابی هتل لاله مشهد قرار گذاشتیم.آنچه می خوانید شاید تنها گفتگویی باشد از مندنی پور که هنوز جایی غیر از هوا منتشر نشده است. فشرده سه ساعت گفتگوست. جلسه که تمام شد، شمردم توی جاسیگاری ، یازده ته سیگار بود و البته روی میز، فنجان های خالی پراکنده  که هر نیم ساعت پر شده بودند.  وقتی  خداحافظی کردیم مندنی پور  آهسته گفت: من تا شش ماه دیگر با هیچ کس  گفتگو نخواهم کرد. بچه ها!  هر چه داشتم در ذهنم ،بیرون کشیدید

ادامه نوشته

دیداری عجیب با فرزانه طاهری

بگذارید گلشیری ها زندگی کنند

 

   چه فرقي مي كند موقع تحويل سال كجا باشي؟ مهم هقت سين است و يا مقلب القلوب كه حق مطلب را ادا مي كنند . قطار كه لق مي زند جايت ر ا با دختر روبرويي عوض مي كني . حوصله فيلم هندي نداري . نه اينكه ژست روشنفكري بگيري . سالينجر هميشه مجذوبت مي كند و« فراني و زويي» كه جاي خود دارد.

   از خانواده و شهر و ديار بريده اي؛ فقط براي اينكه روزي صد بار از آدمهاي تكراري ، عيد شما مبارك را نشنوي . ديگر تحمل همان جملات  را از اقوام و دوستان تهراني نداري . بدون دليلی خاص، ساعت يازده روز دوم فروردين هزار و سیصد و هشتاد و سه شمسی به قصد امامزاده طاهر سوار متروي تهران ـكرج مي شوي .

 

ادامه نوشته