ادبیات محکوم به پیشرفت است
 
اولین بار که داستان کوتاه " یک قاتل خشن استخدام می شود"  را خواندم، موضوع یکی از جلسات نقدی شد که کوچک و خودمانی برگزار می کردیم. هیچ شناختی از حسن بنی عامری تا آن لحظه نداشتم ولی دوستان می گفتند که منهای نویسنده بودنش ، بسیار راحت و بی دغدغه دعوت برای برنامه سال قبل را پذیرفته و نشستی هم ظاهرا در نمایشگاه کتاب مشهد داشته اند. 
این گذشت و شامه ام نسبت به  اسم بنی عامری تیز شد. بیشتر از همه پیوستگی اش  با محمد رضا کاتب برایم جالب بود و اینکه نام رمان هایش را قبل از اینکه بنویسد اعلام می کرد!
چندی بعد متن قشنگی که به جای  بیوگرافی اش در نقش هشتاد بنیاد گلشیری  خواندم به دلم نشست. این را به خودش هم گفتم . خندید و گفت: چه پدری از من درآمد به خاطر این بیوگرافی!!
 
" من و کریم عاشق یک دختر شده بودیم. ده دوازده سالمان بیشتر نبود. من تنهایی ام را با کتاب و شیطنت ها می گذراندم و او با لاف عاشقی رویا. من عاشق ساکت رویا بودم و کریم این را می دانست و هردومان از برادر بزرگتر رویا می ترسیدیم. کریم که حتی کتکش را هم خورده بود. این را من نمی دانستم. آمد پیشم گفت: آمده ام رویا را به تو بفروشم…." 
 
شنیده بودم که اهل گفتگو نیست و در یکی از خبرهای کوتاه ایسنا به گمانم ، خواندم که اعلام کرده بود با رمان " نفس نکش ، بخند ، بگو سلام" پیشنهاد جدیدی به ادبیات ایران داده است. 
سال هشتاد و سه ، برای دومین بار و به مناسبتی حسن بنی عامری را انجمن ادبیات داستانی خراسان دعوت کرد و خب طبیعی است که برنامه را باید گروهی راه می بردیم. 
آن روزها حال خوشی نداشتم. چند ماه بیشتر از فوت پدرم نگذشته بود و حتی خواستم عذر خواهی کنم برای حضور در برنامه که خوب هیچ کس البته به عذرخواهی ام اهمیتی نداد . یادم می آید که دقیقا همان ماهها به شدت کار روی سرم می ریختند تا کمتر جایی خالی را که هرگز پر نشد، احساس کنم. 
حسن بنی عامری در هتل طرقبه مشهد،  روبرویم نشسته بود. یکی از دوستان بلند شد که بستنی سفارش بدهد. برایم جالب بود که بنی عامری به شدت نگران شد و به من گفت: چرا آخه این پسر باید از جیبش خرج کنه؟ ما که با هم تعارف نداریم. 
زیاد حرف نمی زدم. کشش ادامه هیچ بحثی را نداشتم و فقط گوش می دادم. اما هیجان حرفهایش، اصرار برای نشستن دور هم و داستان خواندن و سرفصل هایی که مطرح می کرد، و اینکه مدام به من تذکر می داد که به جای وقت تلف کردن ها بروم بنشینم و مثل آدم رمان بنویسم،  ذهنم را برد به سمت یک گفتگو.