این روزها
زیر پای من بهشت نیست!
مادر شدن پدیده ی غریبی است که هنوز هیچ کس کشفش نکرده است، حتا مادرهایی که ادعا دارند چند متر بهشت مثل فرش زیر پایشان پهن شده است. یعنی واقعن این همه رنج و درد برای بهشت و جهنم است؟
گاهی با خودم فکر می کنم لابد باید زیر خط فکر مثل خط فقر ماند تا بتوانیم بیدارخوابی ها، دور شدن از زندگی نرمال و فشار زندگی بعد از زایمان را تحمل کنیم و مثل گاو ماده فقط شیر بدهیم و ادعا کنیم همین که بچه را بغل می کنیم همه چیز یادمان می رود! در کتابی خواندم که وقتی با بچه ی شب بیدارتان توی پارک دارید گردش می کنید و دست بر قضا مادر جوان دیگری را می بینید که با خوشحالی به شما می گوید اتفاقن بچه ی او خیلی شب ها خوب می خوابد، هیچ وقت باور نکنید و روحیه تان را نبازید، چون این خوب خوابیدن بیشتر از چهار صبح نیست! پس من اصلن حرف دوستان و بستگانی را که از لذت در آغوش کشیدن بچه و فراموش کردن همه ی ناراحتی ها دم می زنند، باور نمی کنم. مگر این که صاحب روح کوچکی باشند یا آنکه آن قدر سطحی و بدون رویای شخصی زندگی کنند که تمام افتخارشان در بچه زاییدن خلاصه شود.
امیرحسین را که بغل می کنم، به شدت حس خوبی دارم. حتا وقتی زیاد گریه می کند، به جای عصبی شدن دلم برایش می سوزد. به چشم های یشمی اش که درست هم رنگ چشم های پدرم است نگاه می کنم و همه چیز را برایش توضیح می دهم و او لب هایش را جمع می کند و با دقت گوش می دهد و خوشحالم می کند از این که هوشیار است.اما هیچ وقت فکر نمی کنم با به دنیا آوردن بچه، مدال افتخاری را بر سینه نصب کرده ام و کارم با دنیا تمام شده است و تنها وظیفه ی الهی ام بزرگ کردن اوست. امیرحسین بخش مهمی از زندگی من و مهدی است ولی باید به روزی هم فکر کرد که وقتی بزرگ شد از ما بپرسد: خب... حالا برای من چه دارید؟ خوراک ذهن و روح مرا از کجا می آورید؟ و آن وقت وای به حال ما اگر تا آن روز فقط به فکر لباس و خواب و خوراک و لذت مادر و پدر شدن باشیم. آن وقت دیگر خیلی دیر است برای این که شروع کنیم به بازگشت ...بازگشت به آن چیزهایی که فکر را مثل چراغ قوه روشن می کنند و شاید آن لحظه هایی که امیرحسین دوست دارد مادر و پدرش روشنفکر باشند به جای این که تا خرخره برایش اسباب بازی و لباس و انواع کلاس ها را مهیا کرده اند و این لحظه ها اگر چیزی در چنته نداشته باشیم، پسرمان گردن می کشد و می گوید: شما برای من چه کار کرده اید؟ یا این جمله ی آشنا: می خواستید مرا به دنیا نیاورید! و این واکنش نوجوانان به شدت درست است. آن وقت یقه دریدن و کوبیدن آن چند متر بهشت زیر پا بر سر بچه ی بی نوا هیچ فایده ای ندارد. می خواستیم به جای لذت در آغوش کشیدن، کمی خوراک به ذهنمان برسانیم و از تبدیل شدن به مادر و پدر فداکار مطلق جلوگیری کنیم.
به نوشتن فکر می کنم. به نوشتن با امیرحسین فکر می کنم. آهنگ های مورد علاقه مان را دانلود کرده ایم و همه را ریخته ایم توی فایلی و آماده ایم که بنویسیم. فیلم دیدن با امیرحسین شب بیدار را شروع کرده ایم. نصف فیلم را من نمی فهمم چون از زیرنویس ها عقب می مانم بس که بچه وول می زند و شیر می خورد و دل درد می شود و جیغ می کشد. ولی باید فیلم های جدید را ببینم. دیروز رفتم تا سرخیابان که راهی رفته باشم. سرگیجه آمد سراغم ولی خوشحالم که راه رفتم. به جای خوابیدن امیرحسین کنار کامپیوتر فکر می کنم وقتی بخواهم رمان تازه ام " بانو گوزن" را تمام کنم. شاید بگذارمش توی کریر و همان طور که می خوابد و گهگاهی غر می زند، من هم بنویسم وگرنه تا ابد این رمان تمام نخواهد شد. وقتی بانو گوزن تمام شود، امیرحسین هم سهمش را از لذت نوشتن رمان به دست خواهد آورد. آن وقت شاید شب ها آسوده تر بخوابد.چند کتاب را گذاشته ام کنار که موقع شیرخوردن های طولانی پسرم بخوانم. همان طور که سرمقاله ی مهدی را دیروز خواندم و دیشب با هم درباره اش حرف زدیم. دیشب که نه... سه صبح وقتی دل امیرحسین را می مالیدم که خوب شود. این طوری حالم بهتر می شود. فکر می کنم مادر شدن یعنی همین. یعنی فراموش نکردن مریم. یعنی فنا نشدن در آشپزخانه و خانه داری مادرانه. من که خوب باشم امیرحسین هم خوب خواهد بود. آرام خواهد خوابید.